حیف استببندم و نبینم حق رارقصِ دیوانگیِ عاشق راسخت است بگویم کلک استاشک بی منطقیِ عاشق راحق استبگویم زهر استداغِ دل یک عاشق راکفر استندیدن و نگفتنحیف است به آن مشتی که برشیشه دوان استسرخ استهمان آبی که بر شیشه روان استدرد است اگر باز نگویم،دردی که از آن شیشه کشیدند گمان استحق بودخدا بود که فرمودآن و شعر فلسفه هستی...
ادامه مطلبما را در سایت شعر فلسفه هستی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fall-poet بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 21:40